*????روزی جوان نزد پدرش???? آمد و گفت:*
*دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم. من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.*
*????پدر با خوشحالی گفت:*
*این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟*
*??پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند.*
*????اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:*
*ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمی توانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند،!*
*????پسر حیرت زده جواب داد:*
*امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج می کند من هستم نه شما!!??*
*??پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید. ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.*
*??قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می خواهد با کدام یک از این دو ازدواج کند.*
*??قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.*
*??پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.*
*????وزیر با دیدن دختر گفت:*
*او باید با وزیری مثل من ازدواج کند.*
*??و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه.*
*????پادشاه نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج می کند!!*
*?????بحث و مشاجره بالا گرفت تا این که دختر جلو آمد و گفت:*
*راه حل مسئله نزد من است، من می دوم و شما نیز پشت سر من بدوید. اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!*
*?????و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و پادشاه به دنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.*
*?????دختر از بالای گودال به آن ها نگاهی کرد و گفت:*
*آیا می دانید من کیستم??*
*??من دنیا هستم ...*
*??من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم می دوند و برای به دست آوردنم با هم رقابت می کنند.*
*و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل می شوند.*
*و حرص طمع آن ها تمامی ندارد. تا زمانی که در قبر گذاشته می شوند. در حالی که هرگز به من نمی رسند.