سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاهی بر اصول منطق و اخبار مرتبط

*????روزی جوان نزد پدرش???? آمد و گفت:*

*دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم. من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.*

 

*????پدر با خوشحالی گفت:*

*این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟*

 

*??پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند‌.*

 

*????اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:*

*ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمی توانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند،!*

 

*????پسر حیرت زده جواب داد:*

*امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج می کند من هستم نه شما!!??*

 

*??پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید. ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.*

 

*??قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می خواهد با کدام یک از این دو ازدواج کند.*

 

*??قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.*

 

*??پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.*

 

*????وزیر با دیدن دختر گفت:*

*او باید با وزیری مثل من ازدواج کند.*

 

*??و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه.*

 

*????پادشاه نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج می کند!!*

 

*????‍?بحث و مشاجره بالا گرفت تا این که دختر جلو آمد و گفت:*

*راه حل مسئله نزد من است، من می دوم و شما نیز پشت سر من بدوید. اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!*

 

*????‍?و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و پادشاه به دنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.*

 

*????‍?دختر از بالای گودال به آن ها نگاهی کرد و گفت:*

*آیا می دانید من کیستم??*

 

*??من دنیا هستم ...*

 

*??من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم می دوند و برای به دست آوردنم با هم رقابت می کنند.*

*و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل می شوند.*

*و حرص طمع آن ها تمامی ندارد. تا زمانی که در قبر گذاشته می شوند. در حالی که هرگز به من نمی رسند.