روستا?? فق?ر که از تنگدست? و سخت? مع?شت، جانش به لب رس?ده بود، نزد ملا رفت و گفت: م?! فشار زندگ? آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکش? افتاده ام! از رو? زن و بچه ها?م خجالت م? کشم، ز?را حت? قادر به تام?ن نان خال? برا? آنان ن?ستم. با زن، شش فرزند قد و ن?م قد، مادر و خواهرم در ?ک اتاق کوچک مخروبه زندگ? م? کن?م، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه م? کند.
ا?ن اتاق آنقدر کوچک است که شب وقت? چسب?ده به هم در آن م? خواب?م، پا? ?ک? دو نفرمان از درگاه ب?رون م? ماند. د?گر ادامه ا?ن وضع برا?م قابل تحمل ن?ست. پ?ش تو، که مقرب درگاه خدایی، آمده ام تا نزد او شفاعت کن? که گشا?ش? در وضع من و خانواده ام حاصل شود!
آخوند پرس?د:از مال دن?ا چه دار?؟ گفت: همه دار و ندارم ?ک گاو، ?ک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و ?ک خروس است.
ملا گفت: من به ?ک شرط به تو کمک م? کنم و آن ا?ن است که قول بده? هرچه گفتم انجام بده?! روستا?? که چاره ا? نداشت، ناگز?ر شرط را پذ?رفت و قول داد! ملا گفت: امشب وقت? خواست?د بخواب?د، با?د گاو را هم به داخل اتاق ببر?! روستا?? برآشفت که: م?، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حت? من و خانواده ام ن?ز در آن جا نم? گ?ر?م. تو چگونه م? خواه? که گاو را هم به اتاق ببرم؟
ملا گفت: فراموش نکن که قول داده ا? هر چه گفتم انجام ده? وگرنه نبا?د از من انتظار کمک داشته باش?! صبح روز بعد، روستا?? پر?شان و نزار نزد ملا رفت و گفت: د?شب ه?چ ?ک از ما نتوانست?م بخواب?م. سر و صدا و لگدانداز? گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد. ملا یک بار د?گر قول روستا?? را به او ?ادآور? کرد و گفت: امشب ع?وه بر گاو، با?د خر را ن?ز به داخل اتاق ببر?!
چند روز به ا?ن ترت?ب گذشت و هر بار که روستا?? برا? شکا?ت از وضع خود نزد ملا م? رفت، او دستور م? داد که ?ک? د?گر از ح?وانات را ن?ز به داخل اتاق ببرد تا ا?ن که همه ح?وانات هم خانه روستا?? و خانواده اش شدند! روز آخر روستا?? با چشمان? گود افتاده، سراپا? زخم? و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه ا?ن وضع برا?ش امکان پذ?ر ن?ست!
ملا دست? به ر?ش خود کش?د و گفت: دوره سخت? ها به پا?ان رس?ده و به زود? گشا?ش? که م? خواست? حاصل خواهد شد! پس از آن به روستا?? گفت که شب گاو را از اتاق ب?رون بگذارد! ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستا?? نزد ملا م? رفت، به او م? گفت که ?ک? د?گر از ح?وانات را از اتاق خارج کند تا ا?ن که آخر?ن ح?وان، خروس ن?ز ب?رون گذاشته شد.
روز بعد وقت? روستا?? نزد ملا رفت، ملا از وضع او سوال کرد و روستا?? گفت: خدا عمرت را دراز کند م?، پس از مدت ها، د?شب خواب راحت? کرد?م! به راست? نم? دانم به چه زبان? از تو تشکر کنم! آه که چه راحت شد?م!