حکایت دیگری نقل می کنند .
گویند : که مشتی اراذل ارتقاء یافته را گرفتند .پس اربده ها سر دادند و هوار ها زدند و گوش عالم را اغشته به عر عر خر نمودند . به خر جماعت بر خورد . شروع به جفتک پرانی کرد . در این بین همه کس مدعی شدند .
مدعی اول گفت : لباس های ما چنین است و چنان است پس حق عر عر به ما واگذار شده
مدعی دوم گفت : منزل ما چنین و چنان است و چون ابشخور ما از طلا ؛ پس ما واجد شرایط عر عریم
مدعی سوم گفت: رنگ پوست ما چنین و چنان است . پس ما از همه بالا تر و برتریم و بیش از همه مدعی عرعریم .
بنابراین هریک چیزی گفتند و پشیزی فروختند . چون اراذل و اوباش اینان بدیدند ؛ شکایت ها کردند و جامه ها دریدند و شکایت پیش قاضی بردند . ناگفته نماند که قاضی هم خود از مدعیان بود و افسار نداشت .
اراذل گفتند : ای قاضی , لقب ما را پس بگیر و به انها بده که اینان از ما سزاوار ترند .
قاضی با یک نگاه عاقل اندر صفیه به انها نگریست و گفت : مادامی که شما از ابشخور اینان آب می خورید و طویله هایتان یکی ست , حال چنین است .یا لقبتان را محکم بچسبید و یا آبشخورتان را .
اراذل نیز مانند دیگر مدعیان عر عر ها سر دادند و رفتند .
در این بین یک جوجه مدعی نیز بود که با نگرستین اراذل گفت : خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو .